همه جا سیاه بود فاطمه حیدری
همه جا سیاه بود وقتی نفس میکشیدی بوی دود تا عمق جانت نفوذ میکرد بالهای استبداد با تمام سیاهی زجرآورش روی شهرها را پوشانده بود. چنگالهای غم هر روز تنگتر میشد و دیگر امان مردم این دیار را بریده بود. گلبرگ تمام گلها داشت پرپر میشد. سرفه و درد تمام باغ را فرا گرفته بود. هر کس که به جستوجوی آفتاب، سر بلند میکرد آرام و بیصدا محو میشد انگار که از روز اول در این روزگار نبوده است. تیر و شلاق و تبر، پاسخ همه سؤالها بود اگر میپرسیدی خورشید کجاست؟ فانوسی نشان میدادند رو به خاموشی. فانوسی سوسوزنان که معلوم بود سالهاست زیر چکمههای استعمار خرد شده و هربار اتاق یک مزدور را روشن نگه داشته است! تمام هویت و ثروت و عشقت، تمام سرمایه میهنت را به تاراج میبردند و این، تازه آغاز کار بود ... در کشور ما، در میهن ما به نفع بیگانگان و علیه ما قانون وضع میشد. بهترین روزهای عمر جوانانمان بهار زندگیشان در زندانهایی نمور پشت میلههایی سرد و دیوارهایی سرشار از فریاد سپری میشد. بغضها ولی آماده انفجار بود ... سرما بیداد میکرد. روزها در سیاهی، تباهی و ستم زیر چکمههای خیانت به شب میرسید و شب با بوی تعفن گناه آرام آرام صبح میشد. دیگر نمیشد حتی نفس کشید. نگاهی پلید بر این خاک پاک سایه انداخته بود. ناگهان در عصر یک روز دلگیر در لحظه هایی که تمام ثانیهها بر مدار سرزمینی خونین میگشتند در میان سنج و زنجیر و نوحه در یک فضای ساده اما نورانی به هنگامه شورانگیزترین نالهها یک مرد که ابهت هاشمیاش، غیرت و مردانگی خاندانش و ظلم ستیزی مولایش را به خاطر میآورد از مشرقیترین جغرافیای زمین طلوع کرد. مردی از تبار نور، مردی از قبیله استقامت، از دیار خروش، از نیستان نالههای پرخون، مردی که درد را میفهمید، رنج کشیده بود و روح خدا در کالبد خاکیاش جریان داشت. دلش سنگین از نگاه پلید و چنگالهای ستم بر این سرزمین، مرد ایستاد در ندای حسین حسین خویش، ناله برآورد: مرد کجاست؟ زمزمهها بلند شد مردانی برخاستند از دیار حماسه، زنانی زینبی، مردانی حسینی. گوشها تیز شد مرد گفت: آی مردم! کشور عشقتان، دل امام زمانیتان، ذره ذره دارد خاموش و سیاه میشود. آی مردم! غیرت و مردانگیتان کجاست؟ بپا خیزید؟ مگر نه اینکه عزادار مردی هستید که با هفتاد و دو یار مظلوم با ظلم و ستم و خیانت مبارزه کرد. مگر نه اینکه در عزای حسینی به سر و سینه میزنید که با کودک مظلومش کربلایی ساخت به روشنای تمام تاریخ عاشورایی شمعگونه برای تمام فانوسهای جهان، مرد میگفت و مردم این خاک پاک همنوای مرد، مردگونه یا حسین میگفتند و این آغاز حرکت بود. حرکتی که جرقههای کوچکش در محرم و صفر متولد شد. جرقههایی که هر کدام رفته رفته آتش به خرمن ظلم و تباهی زدند. عطر امید و انتظار در جانها دوباره سبز شد. حالا همه مردم فارغ از نژاد و زبان و ثروت و فقر، یکصدا ندای انقلاب سرمیدادند، مردم برخاستند، شبنامه توزیع میشد. بر بامها طنین خوش الله اکبر به گوش میرسید. اعلامیهها، شعارها و حرکتهای مردمی یکی پس از دیگری به نتیجه میرسید. دانشگاهها تعطیل شد. اعتراضها بالا گرفت هر دفعه اتفاقی تازه روحی دوباره میدمید درجان فریادها. شیطان و همدستانش گمان کردند اگر خورشید را بردارند مردم سرد خواهند شد خورشید 15 سال از مردمش، از باغچهاش دور شد. اما خورشید، خورشید است هر کجا میخواهد باشد آسمان مال اوست. او میتابید و تابش خیره کنندهاش تمام شیاطین را مانند خفاشها فراری میداد. انقلاب ما در پس فریادهای مردمی غیرتمند، در مشتهای گره خورده جوانان در تدبیر پیران و در امید زنان این سرزمین در میان لالایی کودکان این دیار پاک که همه، عشق را زمزمه میکردند متولد شد. انقلابی که حالا به جوانی برومند تبدیل شده. کودک انقلاب ما در پای مجالس روضه جان گرفت. در میان اشکهای عزاداران حسینی در روز عاشورا، در میان دستههای هیئت، در میان مجالس سخنرانی و حتی در نوارهای ساده سخنرانی رشد کرد. انقلاب ما، جرقه رهایی ما، همه و همه از محرمی زاده شد که تمام یاسها در آن اشک میریختند. انقلاب آغاز شد و دهه فجر این کشور عشق و آزادگی، تابیدن آغاز کرد. انقلاب ما با تمام سختیها، با تمام جانفشانیها، با خون هزاران لاله سرخ سبز شد، جوانه زد و به بار نشست اما ادامه این انقلاب باید به منبعی وصل میشد برای جاودانه شدن، برای ماندن، برای هدفدار شدن، برای الگو بودن و برای به قله رسیدن. انقلاب باید به سرچشمهای متصل میشد برای نورگرفتن، برای پیوستن به دریا، راکد نبودن، جاری بودن و جریان داشتن. اصلا انقلاب ما برای رسیدن به همین نور پرواز آغاز کرد. ما هشت سال جنگیدیم تا به این سرچشمه وصل شویم، در برابر ابر قدرتها ایستادیم تا به این دریا بپیوندیم و زیبا ترین نور هستی در وجود انقلابمان دمیده شد و آغاز انقلاب دیگری شد به نام انقلاب انتظار. انقلاب ما با عاشورا آغاز شد، با انتظار یک عشق ادامه یافت و هنوز و هنوز قلب بی قرار انقلاب ما میتپد چون سرانجامِ انقلاب ما، وصل شدن به دولت کریمه آن موعود وعده داده است. قلب انقلاب ما هنوز هم میتپد و این قلب منتظر، مانند قلبهای منتظر در انتظار منتظَری است که فرش راه او شود، جوانانش سربازان گمنام او شوند و زنان و کودکان این سرزمین گرد غبار از چهره مردان عاشق سپاهش بردارند. ما با عاشورا آغاز شدیم، متولد شدیم اما با عطر انتظار نفس میکشیم. عاشورا سیرابمان کرد اما انتظار موعود مانند هوا در تمام شریانهای ما ریشه دوانده است. راستی جوانهای دیروز، وظیفهشان را خوب فهمیدند، خوب عمل کردند و حالا کنار رفتهاند. میدان را خالی کردهاند برای ما که شاید هنوز وظیفهمان را خوب نشناختهایم. تا دولت کریمه راهی نمانده شاید به اندازه یک یا علی!. یا علی …
|